روزی بهم خبر دادن که مادربزرگم فوت کرده .
یادم میاد ۲۰ ام دی بود وسط امتحانات،من ۲ماه بود ندیده بودمش چون تو بیمارستان بستری بود و اجازه نداشتم برم از نزدیک ببینمش ...
یادم میاد هروقت که میرفتم خونش براش لورل و هاردی میبردم تا ببینه و بخنده ؛
هنوز صدای خنده اش توی گوشم میپیچه...
اون توی خونش تنها بود و وقتی که من میرفتم مینشست و باهام درد ودل میکرد و لورل و هاردی میدیدیم.
از سختی های زندگیش برام میگفت از سرنوشت مادرش برام میگفت.
هنوز که هنوزه حدود ۶یا ۷ ماه از فوتش میگذره و روزی نیست که خودمو سرزنش نکنم ، چون بهش قول دادم که دوباره میرم پیشش ...
ولی من نرفتم ،هر دفعه اتفاقی می افتاد و نمی تونستم برم .
یادمه اون روز که فوت کرد ،یه جمله ای شنیدم که داغونم کرد :(همیشه زود دیر میشه ....) این جمله داغونم کرد و هر روز افتاده بود به جونم جوری که ناخودآگاه گریه میکردم و زار میزدم .
اون روز دیالوگ معروف دامبلدور و اسنیپ رو استوری کردم که میگفت:
دامبلدور:یعنی بعد از این همه مدت ؟
اسنیپ : همیشه .... Always_#
دامبلدور اینجا از اسنیپ میپرسه که بعد از این همه مدت به فکر لیلی بودی ؟ اما اسنیپ در پاسخ میگه همیشه.
من اون روز حس اسنیپ رو داشتم چون کسی که واقعا دوسش داشتم رو از دست دادم ...
ما اونو درقبر مادرش دفن کردیم ... روی سنگ قبر نوشتیم
(فرزندی آرمیده درآغوش مادر )
حالا میخوام برای اینکه یاد مادربزرگم برای همیشه زنده باشه سعی میکنم داستان زندگی اش رو هروز به صورت تک پارتی بگم .